Wednesday, June 1, 2011

هاله سحابی هم از پس پدر درگذشت.

باب یازدهم، اندر فضیلت گریستن
هاله سحابی هم از پس پدر درگذشت.
چه می دانند که مرگ چیست ؟ شاید از آنجا که جان را نمی شناسند! شاید چون زندگی را نمی دانند، کدام یک زیسته اند آنگونه که هاله زیست؟ آنگونه که عزت الله سحابی زیسته بود، آنطور که یدالله سحابی و مهدی بازرگان حیات شان را رقم زدند؟

هاله را کشتند؟ نه ! که میگوید؟ آنان دفع مانع می کنند؛ نوزاد تاریخ باید زاده شود؛ قطار تاریخ باید به پیش رود.
هاله برای فاشیسم نبود جز درختی در میانه  ی این راه. کاش زود تر قطعش کرده بودیم، در زندان! زیر شکنجه ؛ آنان حتما اینگونه با خود می گویند!   کاش از ریشه زده بودیمشان، کاش "عزت الله" را در مراسم مرگ "یدالله " به تیری، چوبی ، زهری، سرنگی  از سر راه برداشته بودیم!  یا کاش از کوکب و انجم سرانجام طایفه سحابی را می دانستیم و به جا خیلی دیگر، یدالله را زود تر کار ساخته بودیم!  این گونه هم می گویند بی شک  با خود.
اصلا می دانند که انسان؟ عزت و کرامت او چیست؟  اصلا آنان خود را حتا عزیز می شمارند؟ هاله هیچ، من هیچ ، تو هیچ؛ خودشان را هم هیچ گرفته اند؟  هاله قربانی ضربی، تشری ، هیجانی ، تیری ، چیزی شد؛ آنان چه؟  آنان جز قربانی جادوی بنده گی اند؟
آنان سراسر بادند، یکسر درنده گی اند! نمی دانم به جز در خلسه ی جادوی بندگی اشک ریخته اند؟ به جز در آیینهای بدوی شان؟  نمی دانند برای چه می کنند، برای چه می زنند، همه تنها بخشی از آیینی چند هزار ساله است! نمازی که باید تام و کامل به انجام رسد!
درنده گان چه می دانند که زندگی چیست؟ درد چیست؟  نکشیده اند درد  از محنت دیگران؛ نداشته اند غمی از مرگی به خنجر، به ضرب، به گلوله! اگر نه نمیزدند ، نمی کشتند!
همین که فرزند خودشان نباشد، همین که خودشان نباشند که می میرند، کافی ست.  هاله سحابی کیست؟ عزت الله سحابی که بود؟ دگمه چی و اعرابی و آقاسلطان و جوادی فر و هزار تن دیگر که دیگر هیچ!
غم آزادی نداشته اند، که خلسه ی جادوی بندگی آنان را بس است، غم عزت نداشته اند ، که بنده چه میخواهد عزت؟ چه مجوید کرامت؟ هرچه هست ذات اقدس اوست!! در زمین یا آسمان فرقی نمی کند.
هاله سحابی مرد، روزی پس از مرگ پدر،  کک هم آن ها را نمیگزد، من هم می میرم، توهم می میری، همه باقی عمر آقایشان و شادی آقایانشان.
تشویش چه داریم؟ بسیار بوده است از این گونه مردن!